loading...
سایت تفریحی 98 آنلاین
آخرین ارسال های انجمن
علی زیرو بازدید : 133 پنجشنبه 12 اردیبهشت 1392 نظرات (2)

داستــــان زیــــبای ازیتـــــا و بـــــهزاد

به هیچ عنوان از دست ندین ...

داستــــان زیــــبای ازیتـــــا و بـــــهزاد

سلام من مائده هستم داستانی که برای ارشیا جون فرستادم مال من

نیس مال خواهرمه که من برای ارشیا فرستادمش این داستان دو سال

پیش اتفاق افتاد اما خب من هنوزم دلم برا خواهرم برا خنده هاش برای

اذیت کردناش تنگ میشه خواهرم تو زیبایی ایراد نداشت خیلی صورت

زیبایی داشت به طوریکه از شانزده سالگی کلی خواستگار داشت راستی

یادم رفت بگم خواهرم اسمش ازیتاس ازیتا از شانزده سالگی هرکسی

میومد خواستگاریش میگفت هنوز بچم و جوابش میکرد تا اینکه سنش

رسید به هجده سالگی و خوشکل ترم شده بود یه روز که برگشتم خونه

بهم گفت خواستگار دارم میخواد امشب بیاد خواستگاریم گفتم برات عجیب

که نیس عادی هم هست منم دیگه نپرسیدم کیه فک کردم اینم نیومده

میخواد جوابش کنه نهار خوردم رفتم تو اتاقم خوابیدم عصر که از خواب پا

شدم دیدم خونه تمیز انگاری مهمون میخواد بیاد گفتم مامان مهمون داریم

گفت اره گفتم حالا کی هست این مهمون گفت خواستگاره خواهرته گفتم

مگه ازیتا جوابش نکرده گفت نه اتفاقا گفت بذار بیان ببنم چطوره من از

کارش تعجب کردم هیچی صبر کردم تا شب که اقای خواستگار اومد

اسمش بهزاد بود وقتی اومد فک کردم این داداش داماده اما یکم که

نشستیم مشخص شد که داماد همینه بهزاد یه زن دیگه داشت و ۳۴سال

سن داشت تقریبا دو برابر خواهرم سن داشت با خودم گفتم حتما ازیتا

خواسته مسخرش کنه که گفته بیان بهزاد تو زیبایی حرف نداشت خیلی

خوشتیپ بود و ثروتنمدم بود اونشب گذشت و تصمیم بر این شد که تا دو

روز دیگه جوابشونو بدیم تو خونواده ما اگه یکی بیاد خواستگار هر چی خود

دختر بگه همون جواب اصلیه اگه نه باشه که هیچ اگر هم بله باشه دختر

بعد از عروسی نمیتونه ایراد بگیره و باید پای شوهرش بمونه خلاصه

مامانم گفت ازیتا نظرت چیه این اقا هم که زن داره میخوای باهاش ازدواج

کنی مامانم به حالت مسخره گفت اما در کمال تعجب ازیتا گفت اره میخوام

باهاش ازدواج کنم شاخ در اوردیم از تعجبش هرچی منو مامانو بابا و

داداشم بهش میگفتیم این اقا زن داره دو برابر سنتو سنشه چطوری

میخوای باهاش ازدواج کنی دو روز تمام باهاش حرف زدیم منصرفش کنیم اما

تو گوشش نرفت طبق رسم خونوادگیموم ما به خونواده بهزاد اینا جواب

مثبت دادیم هرچی به ازیتا گفتم اشتباه می کنی گفت خوشتیپ که نیس

هس پولدار که نیس هست دیگه چی میخوای گفتم بیچاره یه زن دیگه داره

گفت داشته باشه من کاری به اون ندارم خلاصه بعد از دو ماه بهزاد و ازیتا

عروسی کردن اوایل زندگی خیلی خوبی داشتن هرکی زندگیشونو میدی

حسرت میخورد ۲سال همینطوری گذشت یه روز تو خونه نشستیم که ازیتا

اومد خونه حالش گرفته بود مامانم گفت چی شده گفت چیز مهمی نیس

اما من ازیتا رو خوب میشناختم بی دلیل غمگین نمیشد بعد از نهار ازیتا رو

بردم تو اتاق خودم گفتم چی شده با بهزاد دعوا کردی یهو ازیتا مثه ابر بهار

شروع کرد به گریه کردن گفتم چی شده گفت بهزاد الان یه ماهه که هر

شب منو میزنه با تعجب گفتم بهزاد گفت اره بهزاد گفتم شما که زندگی

خوبی داشتین گفت اره ولی داشتیم منم اومدم جریانو به بابا مامانم گفتم

اما اونا گفتن انتخاب خودش بوده اگه اون موقع به حرف ما گوش میکرد حالا

که خربزه خورده پای لرزشم بشینه گفتم ولی بابا بهزاد ازیتا رو زده گفت

من به زندگیه خصوصیشون کاری ندارم ازیتا اون روز رفت خونه هر هفته

میومد از بابا مامان التماس میکرد که طلاقشو از بهزاد بگیره اما مامان بابام

به حرفش توجهی نمیکردن یه بار خودم تصمیم گرفتم برم با بهزاد حرف بزنم

رفتم گفتم چرا ازیتا رو میزنی مگه چیکارت کرده خلاف کرده چیکار کرده که

هر شب میزنیش بهزاد زد زیرش گفت من نزدمش دروغ گفته گفتم چی

چیو دروغ گفته بدنش کبود شده گفت به تو ربط نداره زن منه میخوام

بزنمش حالا راهتو بگیر برو منم اومدم خونه دیدم ازیتا وسایلشو جمع کرده

اومده خونه میگه من دیگه برنمیگردم تو اون خونه بابام وقتی فهمید ازیتا رو

به زور فرستادش خونه شوهرش نزدیک چهار ماه به همین منوال

گذشت ازیتا گفته بود اون یکی خانمشم میزنه یه روز داشتم میرفتم

دانشگاه که گوشیم زنگ خورد گوشیمو جواب دادم که یه اقایی بود

نمیشناختمش گفت بهزاد خانم بزرگشو تو یه زمین خارج شهر با تفنگ

کشته بدنم یخ کرد گفتم نکنه بلایی سر ازیتا اوره باشه به بابام زنگ زدم

گفت الان میرم خونه بهزاد اینا منم فورا یه تاکسی گرفتم رفتم سمت

خونشون رسیدم اونجا هرچی زنگ زدم کسی در رو باز نکردم یکم ایستادم

که بابام و داداشم با مامانم اومدن وقتی فهمیدن کسی در رو باز نمی کنه

ر رفت بالا تو دلم خدا خدا میکردم اتفاقی براش نیوفتاده باشه داداشم در رو

باز کرد رفتیم داخل همین که در خونشونو باز کردیم که ازیتا رو رو زمین

دیدم جیغ بلندی کشیدم صورتی تمام کبود شده بود فک کردم بیهوشه زن

زدیم امبولانس که اومدن گفت فوت کرده درجا بیهوش شدم وقتی به هوش

اومدم تو بیمارستان بودم رفتم پیش ازیتا که پزشک قانونی بود که گفتن ازیتا

با جوراب خفه شده دنیا دور سرم چرخید هرچی از دهنم در اومد به مامان

بابام گفتم گفتم باعث مرگش شماهایین هزار بار بهتون گفت اما شما ها از

یزیدم بی رحم ترین خلاصه بعد از مراسم عزاداری یه روز بابام گرفت برو

خونه ازیتا وسایلشو جمع کن بعدببریمش منم رفتم خونه ازیتا وسایلشو جمع

کنم رفتم زیر زمینشون که کیفاشو بیارم وسایلشو بچینم داخلش وارد زیر

زمین که شدم دیدم تمام دیوار های زیر زمین پر از نوشته هستش چند

خط از نوشته هارو خوندم قهمیدم ازیتا تمام این مدت خاطراتشو رو این

دیوار نوشته تو دیوار از بی رحمی های مامان بابا گفته بود از اینکه جلو بچه

هاش چقد کتک خورده نشستم نزدیک چهار ساعت تو زیر زمین گریه

میکردم تا اینکه در زدن رفتم در رو باز کردم دیدم بابام اینان بابا گفت وسایلو

جمع کردی گفتم نه با عصبانیت گفت چرا دیگه خون جلو چشامو گرفته بود

دستشو کشیدم بردمش تو زیر زمین دیوارو بهش نشون دادم گفتم بخون

ببین چقد بی رحمی بابام شروع کرد به خوندن هر سطر که میخوند کلی

اه میگفت گفتم چه فایده وقتی بهت التماس میکرد باید به دادش میرسیدی

نوشته بود که هیچوقت بابا مامانشو حلال نمی کنه چون بهزاد هر وقت اونو

میزنه میگه اگه مامان بابات پشتیبانتن چرا به دادت نمیرسن منم بخاطر

همین مجبور بودم کتکاشو تحمل کنم واسه همین مامان بابامو حلال نمی

کنم تو این موقع بود که گوشی بابام زنگ خورد از اگاهی بود گفت بهزادو

گرفتن بابام فورا رفت اگاهی منم باهاش رفتم وقتی رسیدیم اگاهی وارد

اتاق که شدیم بابام تا بهزادو دید یه سیلی محکم زد بهش بهش اما بهزاد

فقط میخندید بعد از چند سوال بهزادو بردن بازداشتگاه و ما اومدیم خونه

بقیه کارا افتاد فردا فرداش که رفتیم اگاهی گفتم دیشب بهزاد تو زندان

خودشو کشته بعد ها مشخص شد که مشکل بهزاد روانی بوده از اون

موقع به بعد دیگه من رنگ خوشی رو ندیدم هر روزم پر از غمه بابا مامانم

خیلی پشیمونن از کاراشون تنها ازیتامون یکم شوخ طبع

بود و هروقت میومد حالو هوای خونه رو عوض میکرد که اونم دیگه نیس الان

وقتی با این وب اشنا شدم اولش خواستم داستان خواهرمو ننویسم اما بعد

که با خود ارشیا حرفیدم تصمیمو عوض کردم از کسایی که این داستانو

میخونن ممنونم که اولا داستانو خوندن و دوما اگه میتونن برای ازیتا یه فاتحه

بخونن که اون دنیا ارامش داشته باشه با تشکر از همتون

 

خب دوستای گلم اون داستان تمام شد این داستان کوتاه رو هم یکی از

دوستان فرستادن چون کوتاه بود تصمیم گرفتم اینم بذارم لطف کنین این

داستانم بخونین

 

اسم من محسن هست 22سالمه من ترم 5دانشگام من شش سال پیش

عاشق دختری شدم به علت مشکلات جسمانی که داشتم(کج راه رفتن و

شنوایی پایین) هیچ وقت عشقمو ابراز نکردم شاید می ترسیدم جوابش

منفی باشه من با این که مشکلات جسمانی داشتم ناامیدانه عاشقش

موندم و هیچ وقت نتونستم اونو از قلبم بیرون کنم دختره از نظر مالی و

خانوادگی و اجتماعی شبیه به خانواده ی خودم بود هر وقت می دیدمش

خیلی خوشحال میشدم از شما چه پنهون وقتی میرفتم خونه تا ساعت ها

گریه می کردم اون از چشم من که عاشقشم خیلی زیباست به نظر من

اون الهه ایست که از اسمانها امده بارها توی ایستگاه اتوبوس دیدمش تا

نگام به چشماش افتاد اشک تو چشمام جمع شد نمی دونم فهمید یا

نه؟من تو دانشگاه هیچ وقت سعی نکردم حتی به یک دختر هم نگاه کنم

میدونم که اگه ابراز علاقه نکنم سخت پشیمون میشم میخوام بسپارم

دست خدا دلم رو به دریا بزنم و بهش بگم اون مشکل جسمانی نداره می

ترسم اگه برم جلو مورد قضاوت ظاهری قرار بگیرم به نظر شما بهتره بهش

چی بگم تا صداقت وعشقمو درک کنه و اونها رو از عمق نگام بخونه من

وقتی اونو می بینم قلبم تندتند می زنه متوجه گذشت زمان نمی شم

حتی نمی فهمم خودم چی دارم میگم به هر حال من فقط یه انتخاب دارم

و یک نفر رو دوست دارم فکر نمی کنم بتونم یک نفر دیگه رو جایگزین کنم

(سعی کردم جایگزین یا فراموشش کنم اما نشد) من برای رویارویی با

مرگ اماده ام عشق شیرین وجالبی داشتم الان دارم گریه میکنم چون

نمی دونم حتی به دختره چی بگم به خاطر این عشق خیلی بهم فشار

امد شش سال برام شش قرن تموم شد تورو خدا بهم کمک کنین و بهم

نظر بدین و بگین چی بهش بگم

قول میدم اگه بهش رسیدم همه ی شما رو دعا کنم (ارشیا جون خواهشا

نامه ی منو زودتر پخش کن و کمکم کن به عشقم برسم ممنون

 

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط mahdi در تاریخ 1392/02/12 و 17:54 دقیقه ارسال شده است

سلام.
مائده ب خاطر خواهرت متاسفم. روحش شاد...شکلک

این نظر توسط amir lord در تاریخ 1392/02/12 و 17:37 دقیقه ارسال شده است

marizan mardom jedi شکلک

این نظر توسط Omid در تاریخ 1392/02/12 و 17:34 دقیقه ارسال شده است

Dashe Golam Boro Jash Khodeto Khali kon Az Chi Miatrsi Dashe golam Mage ASheghi Jorme ???? :| Az hichi natars to khodet khili khob midoni ke bazi az 2khtar ha ziyad naz mikonan vali mitoni ono be dastet begiri , hala ham natars mesle mard boro jolosh , dg be har hal age mikhayi behesh beresi ye jori bayad khodeto behesh neshon bedi vali dar morede on mozoye jesmani ono hattman begi age az man miporsi ino hattman behesh begi :| az in behtare ke to zendegit behesh begi :| alan begi behtare !


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار گیرد ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 272
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 28
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 17
  • بازدید امروز : 117
  • باردید دیروز : 18
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 117
  • بازدید ماه : 2,744
  • بازدید سال : 4,790
  • بازدید کلی : 155,046